
واقعیت اینه که برای دیدن من قادر نیستی به خانوادت بگی که باهاشون به مهمونی نمیری، اینه که از بس با خونوادت جنگیدی و نمیتونی مشکلاتتو باهاشون حل کنی با ناراحتی عمیقت زدی لحظه هایی که مدتها آرزوی رسیدنشونو میکردم رو نابود کردی.
من مینا رو با خودم آوردم (چون هم چاره ای نداشتم هم بودو نبودش فرقی نمیکرد ) با اینکه روز بعدش تو دیدارمونو منتفی کردی باز تو از دست من شاکی بودی. با سردیت ،کم حرفیت و صمیمیت نداشتنت منو از همه ی دلتنگی کردنا و صبوریا و دلخوشیام پشیمونم کردی تا حد انفجار از دستت عصبانیم
رابطمون اصلا به رابطه ی آدما نبرده اما وقتی بعد از 2 روز اسمس میدی جوری حرف میزنی که انگار خیلی دوستم داری وبهم متعهدی و من حس میکنم اگه بخام تمومش کنم بزرگترین جنایت قرن رو بعد از انفجار بمب هسته ای مرتکب شدم. تو حرفی برای گفتن به من نداری و همیشه ی خدا میخای من دیدارمون رو با چنتا حرف بی ربط پربار کنم!!
تو نادونی، بچه ای و هنوز به بلوغ اجتماعی نرسیدی. باور کن اینا فحش نیست، عین واقعیته
نادونی چون بعد از اون همه اسمس بازی و جنگ و جدل نفهمیدی چطور باید با من برخورد کنی یا کلا با خانوما...بلد نیستی پسرم بلد نیستی، میگی قادری تو لحظه با هزاران نفر دوست باشی ولی باور کن ذره ای هوششو نداری.
بچه ای چون همیشه در حال مقابله به مثل کردنی و لج یه کودک 5 ساله رو داری. با دوستای همسن و سال خودت بیشتر خوش میگذرونی تا با من. اگه نمیتونی اونجوری که من میخام باشی میتونی بذاری بری ما چیزی برای از دست دادن نداریم، چرا دارم اما لقایش را به عطایش بخشیدم...
بنظرم تو تا 10 سال دیگه برو با دوستای خودت عشق و حال کن وقتی ازشون سیر شدی و کمی بالغتراونوقت دوست دختربرگزین...
این شما را بهتر است...
نظرات شما عزیزان: